تاریخ علم – لحظه لحظه ی زندگی افرادی که از ایشان در زمره ی بزرگان یاد می شود، سراسر هیاهوست. شاید از پر شورترین این لحظات زمانی باشد که اختراعی صورت می گیرد، کشفی محقق می گردد و یا اندیشه ای ناب در ذهنی خلاق جرقه می زند. اندیشه ای فرخنده و جرقه ای که جهان می رود تا به نورش منور گردد: “روی صندلی اداره ثبت اختراعات در برن (۱۹۰۷) نشسته بودم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد: اگر شخصی آزادانه سقوط کند وزن خود را احساس نخواهد کرد. انگار تلنگری به من خورده بود. این فکر ساده، تاثیری عمیق بر من داشت و مرا به سوی نظریه ی گرانش سوق داد. این فرخنده ترین فکر زندگیم بود.” – آلبرت اینشتین

صحبت از این لحظات که نشانش ، فریادی است که می گوید “اورکا، اورکا”،  وجود آدمی را از شوق پر می کند. اما در مقابل چه کسالت بار است (البته شاید) نقل دوران بازی با صورتک ها که طرحی از چهره ی عوام دارند! نقل دوران رنج ها و تنها یی ها، ریشخند ها و زخم زبان ها و در ابتدای ابتدا دوران کودکی!

با وجود این، دوران کودکی چه کسالت بار باشد و چه شوق انگیز، از آن جهت که نقش غیر قابل انکاری در تکوین شخصیت امروزی داشته است مرا مقید به کاووشش می دارد. نه برای دریافت نتایجی خاص و یا استخراج قوانینی که بگویند اگر چنان باشد، چنین می شود بلکه صرفا برای آگاهی.

* * *

اگر بخواهیم از جایی آغاز کنیم، شاید خانواده بهترین انتخاب باشد. ریشه بسیاری از صفات شخصی را می توان در خانواده ی هر فرد جستجو کرد. این اجتماع کوچک،  نقش بزرگی در شکل دهی به خمیر مایه ی وجود آدمی دارد: هاینریش (پدر یوهانس کپلر) فردی خود پسند و هرزه گرد و مفسده جویی مزدور بود (تا آن جا که خانه اش را به میخانه تبدیل کرده بود!) و می خواستند وی را به سبب ارتکاب جنایت نا معلومی دار زنند و کاترین (مادر کپلر)، زیر دست خاله ای بزرگ شد که او را به جرم جادو گری سوزاندند (نزدیک بود کاترین هم در سال های پیری به جرم ارتباط با شیطان کشته شود اما جان سالم به در برد). پدر و مادر کپلر برای تربیت او زحمت نشان نمی دادند. در چهار سالگی او را به پدربزرگ و مادربزرگش یعنی زبالدوس و کاترین سپردند و رها کردند. زبالدوس و کاترینی که شرح اوصاف آن ها از زبان خود یوهانس شنیدنی تر است: “پدربزرگ من زبالد، شهردار شهر امپراطوری وایل در سال ۱۵۲۱ تقریبا مقارن عید قدیس یعقوب به دنیا ‎آمد و هفتاد و پنج سال دارد. مردی است بسیار متکبر و لباسی هم که به تن می کند غرور وی را نمایان می سازد. کج خلق و سرسخت است و سیمای وی گواه عیاشی های گذشته ی اوست. صورتش سرخ رنگ و پر گوشت است و ریشش به قیافه اش حالت ابهت و اقتدار می بخشد. مرد سخنوری است، لا اقل تا اندازه که یک فرد عامی می تواند واجد چنین صفتی باشد. از سال ۱۵۷۸ به بعد، هم شهرت و هم مکنت او رو به زوال گذاشت. و مادر بزرگم کاترین. بی قرار، زرنگ، دروغگو اما متدین، لاغر و آتشین مزاج، پر شور، مفسد اصلاح ناپذیر، حسود، افراطی در عداوت، تندخو، کینه ورز. در همه ی فرزندانش نیز چیزی از این صفات وجود دارد.”

زبالدوس در مدت بیست و یک سال، دوازده فرزند از کاترین داشت. که وصف زندگی ایشان نیز چون پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ گفتن دارد. هاینریش فرزند چهارم، بزرگترین فرزند بود (سه فرزند اول و فرزند دوازدهم زبالدوس و کاترین در کودکی مردند). و یوهانس بزرگترین فرزند هاینریش. تمام اعضای این خانواده جسما تباه و روحا بیمار بودند و در کلبه ای محقر و روستایی شبیه به خانه ی عروسک ها (یا همان تیمارستان) روزگار می گذراندند. خانه ای که داد و فریاد های زبالدوس پیرمرد، نزاع پر سر و صدای دو کاترین، رفتار وحشیانه ی پدر کپلر (یا به قول خودش آن زورگوی بی عقل) و جمعیت زیاد دوازده نفری که روی هم ریخته بودند، خصوصیات بارزش بود. با این تعابیر، یوهانس نمی توانست مرتبا به مدرسه برود و اصولا از سن نه سالگی تا سن دوازده سالگی به مدرسه نرفت و به کارهای سخت دهاتی مشغول شد.

یوهانس کودکی بیمار و رنجور بود. از بیماری چشم رنج می برد؛ از نزدیک بینی و از اینکه یک چیز را چند چیز می دید. این بزرگترین بلایی بود که تقدیر می توانست بر سر فردی بیاورد که در آینده باید منجم می شد. او از سلامتی خویش می گوید: “در سال ۱۵۷۵ (سن چهار سالگی) چیزی نمانده بود که به بیماری آبله بمیرم. بسیار بیمار بودم و دست هایم فلج شده بود. در سال ۱۵۷۷ (سن شش سالگی)، در سالگرد تولدم یک دندانم را از دست دادم، به این طرز که خود آن را با نخ کندم. در سال های ۱۵۸۵-۱۵۸۶ (سن چهارده و پانزده سالگی) پیوسته مبتلا به بیما ری های جلدی بودم. غالبا گرفتار دمل های سخت می شدم و روی پاهایم گند زخمهای کهنه دلمه می بست و چون درست خوب نمی شد دوباره چرک می کرد. روی انگشت بزرگ دست راستم کرم داشتم و روی دست چپم زخم بزرگی درآمده بود. سال ۱۵۸۷ (شانزده سالگی)، روز چهارم آوریل تب بر من عارض گردید. در سال ۱۵۸۹ (نوزده سالگی) سر درد های شدید و ناراحتی در همه اعضایم شروع شد. مبتلا به جرب شدم و بعد گرفتار مرض خشکی گردیدم. سال ۱۵۹۱ (بیست سالگی)، سرما مرا دچار جرب طولانی کرد در نتیجه ی نمایش کارناوال که من در آن نقش ماریان را بر عهده داشتم و بسیار مرا تحریک می کرد، جسما و روحا رنجور شدم.”

لذا علاوه بر اوضاع خانوادگی کپلر که شرح صفاتش رفت، اختلالات عصبی و ضعف جسمانی او نیز مزید بر علت شد تا طفولیتی جهنمی داشته باشد. در جوانی یوهانس که می پندارد هرچه بکند جز اینکه باعث انزجار دیگران و تحریک حس تحقیر نسبت به خود بشود نتیجه ای دیگر نخواهد داشت، چنین تصویری از خود می سازد: “این مرد (یعنی کپلر) در همه چیز صفت سگ دارد. ظاهرش به سگی کوچک می ماند. بدنش چابک و عصبی و متناسب است. حتی در اشتهایش هم همین شباهت ها هست. دوست داشت که استخوان و نان خشک بجود و در خوردن به اندازه ای حریص بود که به هرچه می دید چنگ می زد. با این حال مانند سگ به آشامیدنی کم علاقه دارد و به خوراک ساده قانع است. اخلاقش هم چنین بود. همیشه در جستجوی دوستی دیگران بود و در هر چیزی طفیل سایرین می شد. به خواسته های آنان تن در می داد. هنگامی که او را می راندند، آزرده خاطر نمی شد بلکه با نگرانی تمام صبر می کرد تا دوباره  او را به خود راه دهند. همواره در حرکت بود. در علوم و سیاست و کارهای خصوصی از جمله کار های بسیار پست، کنجکاوی می کرد. پیوسته دنبال کسی بود و از کارها و افکار وی تقلید می کرد. از مکالمه کسل می شد اما از مهمان مانند سگ کوچک خوب استقبال می نماید. با این وصف اگر کمترین چیزی را از پیشش بردارند، پوزه اش را بلند می کند و بنای غرش می گذارد. خطا کاران را با سماجت تعقیب و به دنبال آنان غرغر می کند. خطرناک است و مردم را با کنایه های نیش دار می گزد. از خیلی ها به حد افراط متنفر است و آن ها از وی پرهیز می کنند، اما صاحب هایش او را دوست دارند. مانند سگ از استحمام و عطرها و مایعات آرایش گریزان است . بی قراری او حد ندارد و این البته اثر نفوذ مریخ است که با عطارد در مقام چهارم و با ماه در مقام سوم قرار داشته است. با این حال او به خوبی مراقب زندگی خویش است. تمایل به چیز های عالی تر دارد. استادانش حسن استعداد او را می ستودند، هر چند از لحاظ اخلاق از تمام هم دوره هایش بد تر بود. مذهبی و حتی خرافاتی بود. در ده سالگی که برای اولین بار کتاب مقدس را خواند تاسف خورد از اینکه به علت زندگی ناپاکی که داشته هیچوقت به افتخار پیغمبری نائل نخواهد شد. هر گاه خطایی از او سر می زد یک نوع عمل مذهبی برای پاک شدن از گناه و به امید بخشودگی از کیفر، انجام می داد و این عمل عبارت بود از اقرار به گناه در ملاء عام. در این مرد دو تمایل متضاد وجود دارد: از طرفی همیشه حسرت وقت تلف شده را می خورد و از طرفی پیوسته به طیب خاطر وقت را تلف می کند . زیرا عطارد تشویق به تفریح و بازی و خوشی های کوچک می نماید. از آنجا که به علت احتیاط در خرج، از بازی پرهیز می نمود. غالبا تنها بازی می کرد. باید گفت که خست وی به منظور صرفه جویی و تحصیل دارایی نبود، بلکه برای دفع ترس از فقر بود. هر چند شاید خست نتیجه زیاده روی در همین ترس باشد.”

با نگاه از آنچه که از کودکی کپلر بر می آید اگر ما هم جای او بودیم شاید اینگونه بی پرده و زننده می نوشتیم. بی شک این برداشت که زندگی را جهنمی می بیند که خود از گناه ساخته است، این فقدان اعتماد به نفس و نیاز به تحسین دیگران و از طرفی هم غرور، بازتاب دوران کودکی اوست.

چنین اعترافاتی را در میان آنچه که از آیزاک نیوتن به یادگار مانده است نیز می توان یافت. آیزاک جوان که گرفتار تبی مذهبی شده است، به سرش می زند که فهرستی بنویسد از گناهان شخصیش. از جمله نقض احکام سبت: “درست کردن تله موش در روز تو؛ بیهوده گویی در روز تو و اوقات دیگر؛ رشتن نخ در صبح یکشنبه”.
گناهانی که بی تقوایی عام تری را نشان می دهند:”دوست نداشتن تو به خاطر تو؛ نطلبیدن مشیت تو؛ دوباره زدن زیر قولی که در مراسم عشای ربانی تجدیدش کرده بودیم؛ نرسیدن به نماز در کالج”.
یا چند گناه که بیانگر فشار های جنسی است: “فکر ها و حرف ها و کارها و رویاهای ناپاک؛ ترک توبه؛ و بازهم ترک توبه”. و بی پروا تر: “رفتن ازراه های نا مشروع برای کاستن رنج”.
و یا گناهانی در خور شیطنت های کودکانه: “دعوا با خدمت کارها؛ بد اخلاقی با مادر؛ سر پیچی از فرمان مادر و نرفتن به مزرعه؛ زدن خواهر؛ آب پاشیدن در روز تو؛ کش رفتن قوطی شکر و کشمش مادر؛ یابو صدا کردن دوروتی رز؛ جواب سر بالا دادن به مادربزرگ درباره ی تیر و کمان تفنگی در حالی که از آن خبر داشتم؛ بهانه گیری از آقای کلارک به خاطر یک لقمه نان و کره؛ سیب خوردن در کلیسا و هسته گیلاس دزدیدن از ادوار استورر؛ آبتنی کردن در طشت در روز خداوند؛ استفاده از حوله ی هم شاگردی برای آنکه مال خودم تمیز بماند؛ پنهان کردن نکته ای از هم اتاقم که باعث شد هالو جلوه کند؛ دو سه بار پرخوری”. و جدی تر: “تهدید کردن مادر و پدر اسمیت به آتش زدن خودشان با خانه شان؛ آرزوی مرگ کردن از خدا و خواستن آن برای بعضی ها”. و جالب: “دل بستن به پول ، علم و تفریح بیشتر از تو”.

این اعتراف به خطاهای کوچک که بعدا با به خاطر آمدن بزرگ جلوه نموده اند، حکایت از یک لطمه ی روحی دارد. لطمه ای که ما حصل دورانی است مقارن با سیه روزی: پدر آیزاک (که هم نام او بود) سه ماه قبل از تولد فرزندش از دنیا رفت. مادرش هانا اسکیو در سه سالگی او را به قصد زندگی با شوهر جدیدش یعنی ناپدری نیوتن، بارناباس اسمیت، رها کرد و به مادربزرگ (مارجری اسکیو) و پدر بزرگ (جیمز اسکیو) سپرد. اگر چه نمی دانیم پدربزرگش فرد بچه دوستی بوده و یا اینکه خیر، اما در عوض مطمئنیم که روش های تربیتی کودکان قرن هفدهم دو راه را بیشتر پیش روی نمی گذاشته است؛ یکی چوب و دیگری شلاق.

متن زیر (قطعه ای است از رمان “تا بوده همین بوده” که باتلر در سال ۱۹۰۳ منتشر کرده است)، تصویری است از طرز تربیت کودکان در اوایل قرن نوزدهم که شاید بیان حال نیوتن خردسال باشد:
“ارنست هنوز نمی توانست سینه خیز برود، می خواستند یادش بدهند زانو بزند. هنوز زبان باز نکرده بود، می خواستند دعا بخواند و اعتراف کند. چه طور می شد این چیز ها را به آن زودی یادش داد؟ اگر حواسش پرت می شد یا حافظه اش یاری نمی کرد، علف هرزی بود که مثل درخت رشد می کرد، مگر آنکه زود ریشه کنش می کردی؛ و برای ریشه کن کردنش راهی جز این وجود نداشت که یا شلاقش بزنند یا در قفسه ای زندانی اش کنند و یا داغ بعضی دلخوشی های دوران کودکی را به دلش بگذارند. به این ترتیب هنوز سه سالش تمام نشده بود که می خواستند بخواند و بفهمی نفهمی بنویسد. هنوز چهار سال نداشت که لاتین یاد می گرفت و در ریاضیات می توانست تناسب ها را حل کند.”

هشت سال فقدان پدر و غیبت مادر. نه خواهری و نه برادری که خشم ها بر سر آن ها هم خالی شوند و غصه ها یش را با آن ها تقسیم کند. این است که او با کینه ای که در دل دارد برای خود و دیگران آرزوی مرگ میکند و تهدید به آتش کشیدن خانه. اگر چه هرگز چنین نکرد.

شاید اکنون  بتوان یه سوال فردی که می پرسد “چرا نیوتن هیچ وقت عادت به خندیدن نداشت؟” پاسخ بدهیم. نیوتنی که در کودکی تنها و غیر متعارف و حواس پرت بود (دو نمونه از حواس پرتی های نیوتن در کودکی و بزرگ سالی: در کودکی، یک بار از گرانتام برگشت در حالی که فقط افساری در دست داشت؛ اسب گریخته بود و او نفهمیده بود. در بزرگسالی، ساعت خود را به جای تخم مرغ در آب در حال جوشیدن انداخت).

از کپلر می گفتیم؛ درماندگی روحی و تنهایی یوهانس را بسیار رنج می داد:”لورهارد هرگز به من نزدیک نشد. من نسبت به او احساس تحسین می کردم. اما نه او و نه کس دیگر هیچ وقت به این موضوع پی نبرد.”

هم شاگردی هایش وی را قوی ترین شاگرد می دانستند و از طرفی هم غیر قابل تحمل ترین. لذا همیشه از او روی گردان بودند: “بسیار رنج کشیدم و چیزی نمانده بود که از این رنج ها بمیرم. علت، آن رسوایی من و نفرتی بود که رفقا یم نسبت به من پیدا کردند. زیرا من خطای آنان را از ترس، افشا کرده بودم. (فوریه سال ۱۵۸۶)؛ روز چهارم آوریل، تب به من عارض شد و به موقع از آن شفا یافتم. اما هنوزاز خشم هم شاگردی ها که با یکی از آنان یک ماه پیش نزاع  داشتم، در عذاب بودم. کولین با من طرح دوستی ریخت. در طی یکی از منازعات مستانه ربشتوک مرا مضروب کرد. چندین بار با کولین نزاع کردم. (سال ۱۵۸۷)؛ موفق به دریافت دانشنامه شدم. شاهد غیر عادلی داشتم که مولر بود و بین هم شاگردی هایم دشمنان بسیار داشتم (سال ۱۵۹۶).

اما این تنها کپلر نبود که از تنهایی رنج می برد. حکایت از مردی می کنیم که در دوران کودکی، یعنی آن هنگام که تحت سرپرستی عموی تندخو، مغرور و مطلق العنان خویش بود (ایشان با هم رابطه صمیمی و خوبی داشتند)، از بیم اینکه مبادا دست به کارمخاطره آمیزی زند، از مقر خویش پا فراتر نگذاشت. فردی که سی سال آخر عمر را در برج خویش به انزوا گذراند و در آخرین ماه های حیاتش، بسیار تنها و بی کس بود. نه آشنایی و نه دوستی. مردی مطرود و بیمار که میزان تنهاییش از مضمون نامه ی زیر روشن است:
“از آن جا که وی تنهایی را حتی در ایام تندرستی خود دوست می داشت، تصور می کنم با اینکه ما همه مدیون درستی و تعلیمات عالیه ی وی هستیم، فقط دوستان معدودی دارد که در این هنگام که دچار بیماری است در رفع رنجوری اش کمک او باشند. من می دانم که وی شما را پیوسته در زمره ی وفادارترین دوستان خود محسوب می داشت؛ بنا بر این از شما درخواست می کنم چون وی طبعا چنین آفریده شده است، لطفا به جای قیم وی باشید و حمایت مردی را که ما هر دو پیوسته او را دوست داشته ایم بر عهده بگیرید. ما نباید از کمک های برادرانه در این موقع لزوم، دریغ ورزیم و نباید نسبت به مردی که چنین شایستگی دارد، حق ناشناس باشیم.”

نیم قرن تجربیات تلخ که گاه غم انگیز و گاه انزجار آور است، وی را مبدل به پیرمردی درمانده و ترش رویی مبتلا به رازداری نموده بود. تا آن جا که در حدود سی سال انتشار نظریه ی خود را به تاخیر انداخت و سرانجام: “آسمان گرداگرد زمین نمی گردد. هرچند دانشمندان در اشتباه اند. اندیشه ی هرکس به ناچار کرم می گذارد و اندیشه ی کپرنیک نیز از این قائده مستثننا نیست.”

از روی انصاف باید آلبرت اینشتین را نیز در تنهایی، با یوهانس کپلر و نیکلاس کپرنیک سهیم بدانیم. اگرچه جنس تنهایی ایشان با یکدیگر تفات می کند، اما آنچه که مشترک می باشد رنج است: “من در میان دوستان اروپایی ام، “چهره بزرگ سنگی” لقب یافته ام و آن قدر به طور کامل خاموشم که در خور این لقب هستم. رویدادهای غم انگیز و اهریمنی اروپا مرا تا به آن حد فلج کرده است که گویی واژه هایی که ماهیت شخصی داشته باشند، دیگر از نوک خامه ی من جاری نمی شوند. بدین ترتیب خود را نومیدانه در میان مسائل علمی محصور کرده ام و بیشتر به سبب آنکه، در نتیجه ی کهولت، نسبت به اجتماع اینجا بیگانه مانده ام (۱۶ فوریه سال ۱۹۳۵).

آلبرت که همواره اندیشه هایش و حتی وجودش ، جای دیگر است به این وضع ضد و نقیض که هم نیاز مطلق به تنهایی دارد و هم از انزوای حاصل ار آن رنج می برد کاملا آگاه می باشد. و همچنین از شهرت خویش؛ شهرتی که احساسش می کند اما نه طالبش است و نه درکش می نماید: “به سهم خویش همیشه گرایش به تنها یی داشته ام و این خصلتی است که با بالاتر رفتن سن بارزتر می شود. عجیب است این همه در جهان شناخته بودن و باز این همه تنها بودن! واقعیت این است که نوع محبوبیتی که من از آن برخوردارم شخص را به وضعی دفاعی سوق می دهد که به انزوای او می انجامد.”
و باز از تنهایی می گوید: “اگر روزنامه و نامه های بیرون از شمار نبود، به زحمت آگاه می شدم که در زمانی زندگی می کنم که نارسایی بشری و بی رحمی ابعادی دهشتناک پیدا کرده است. شاید روزی برسد که تنهایی بدرستی شناخته و به عنوان معلم شخصیت گرامی داشته شود. شرقیان از دیرباز به این مطلب پی برده اند. فردی که تنهایی و انزوا را آزموده باشد به آسانی قربانی تلقینات توده ها نخواهد شد.”
و در جایی دیگر؛ البته این بار کمی متفاوت: “من در آن نوع از تنهایی به سر می برم که به هنگام جوانی دردناک است. اما، در سال های پختگی، شیرین و لذت بخش به نظر می رسد.”

آلبرت ، کودکی خیال باف بود که ورزش و بازی را دوست نمی داشت و اندکی هم با زحمت حرف می زد (تا سه سالگی به زبان نیامده بود). کودکی درون نگر، خجالتی، به گفته بعضی ها کند ذهن، از اطرافیان گریزان و البته از مدرسه. مدرسه ای کاتولیک که او تنها یهودی کلاسش بود. معلم: “یهودیان، مسیح را با میخ هایی به صلیب کشیدند.”

او از دبستان و دبیرستان، خوشش نمی آمد: “آموزگاران دبستان در نظرم چون گروه بانان بودند و دبیران دبیرستان مانند ستوانان.”

آلبرت  که دیگر نمی توانست مدرسه را تحمل کند، نقشه ای کشید تا برای مدتی از رفتن به مدرسه طفره برود. پزشکی یافت تا به او گواهی دهد مبنی بر اینکه به دلیل خستگی اعصاب لازم است دبیرستان را ترک گوید و به پدر و مادرش که بالاجبار به ایتالیا رفته بودند بپیوندد. از طرفی مدرسه از این تصمیم استقبال می کند و آلبرت از گردش روزگار به شگفت می آید.

وقتی که می بینیم توماس آلوا ادیسون نیزاز مدرسه فرار می کند، تصور می شود که شاید در این کار چیزی مثل جادو نهفته باشد. سحری که اینشتین را اینشتین و ادیسون را ادیسون کرد و کاری که باید به آن تن  داد. افسوس که دوران دبستان گذشته است!

توماس یا همان پسرک کنجکاو که در هر کاری سرک می کشید و یک بار نزدیک بود در آبگذر نزدیک خانه غرق شود، با دیدن هر چیزی بسیار به فکر فرو می رفت و با پرسش هایش مردم را به ستوه می آورد. معلم توماس که سوالات بی امان او را نشانه ی کند ذهنی اش می دانست مرتبا خشمگین می شد و او را تنبیه می کرد. و این موجب انزجار او و فرار از مدرسه شد. بنا بر این مادر توماس آموزش او را در خانه به عهده گرفت و در سن نه سالگی وی را با کتاب مکتب فلسفه ی طبیعی که شامل آزمایش هایی ساده بود آشنا کرد. توماسِ کوچک آزمایشگاه کوچکی هم داشت که وسیله ی جهش های فکری بزرگی شد. آزمایش هایی که او انجام می داد در نوبه ی خود بی نظیربودند. مثلا در یکی از آن ها مقدار زیادی بی کربنات سدیم به دوست بی چاره اش خوراند تا با گازی که در معده ی او تولید می گردد مانند یک بالن به آسمان بلند شود.
برای خانواده ی توماس، متلاشی شدن وسایل خانه و صدای انفجار از آزمایشگاه امری عادی تلقی می شد. اگر چه بعد از هر صدای انفجار آنچه که انتظارش می رفت ترکه ی پدر بود، اما مادرش همیشه از وی حمایت می کرد و این حمایت های بی دریغ مادر، تنها معلم او، سبب شد که ادیسون در طول حیاتش هزار و نود و سه اختراع به ثبت برساند!

در دوران کودکی مشاهیر احیانا نقطه ی عطفی به چشم می خورد که دارای نکته ای جالب و البته شگفت انگیز است. شگفتی به دلیل ارتباطی است که این نقطه ی به اصطلاح عطف با آینده داراست. ادیسون که در کودکی از به هم مالیدن موی دم دو گربه و تولید الکتریسیته ی ساکن به وجد می آید، بعد ها با اختراع لامپ نامش جاودانه می گردد. تیکو براهه در نوجوانی پدیده ای می بیند که سرنوشت همه ی عمر او را رقم می زند. و آن کسوفی جزئی است. اگرچه این پدیده پیش بینی شده بود ولی تیکو آن را در حکم معجزه تلقی می کند. گالیلئو گالیله ی خردسال، خاطره ای از رصد ستاره ای دنباله دار را به یاد می آورد. و یوهانس کپلر، تنها دو واقعه را تعدیل بخش دوران شوم و حزن انگیز خود می داند: “بسیار حرف درباره ی ستاره ی دنباله دار سال ۱۵۷۷ به گوشم خورد و مادرم مرا بر روی یک بلندی برد که به تماشای آن بپردازم.” (در سن شش سالگی)
“پدر و مادرم مرا به بیرون خواندند که خسوف را ببینم. ماه رنگ قرمز تندی به خود گرفته بود.” (در سن نه سالگی)

و تیکو و گالیلئو و یوهانس، هر سه از پدران علم نجوم می شوند. سر انجام آلبرت و دو خاطره ی علمی بسیار زنده که از دوران کودکی به یاد دارد. یکی کشف رفتار قطب نما و دیگری کشف قضیه ی فیثاغورس در هندسه ی اقلیدسی. و شگفت آور رابطه ی بین رفتار قطب نما است و نظریه ی نسبیت عمومی.

اینشتین در سراسر زندگی، در هر فرصتی به حس اعجابی که قطب نما در او برانگیخته بود اشاره می کرد. در سن شصت و هفت سالگی پیدایش اندیشه های علمی خود را اینگونه شرح می دهد: “شگفتی از این گونه را، در چهار یا پنج سالگی، وقتی آزمودم که پدرم قطب نمایی را به من نشان داد. این که عقربه ی قطب نما چنین مشخص عمل می کرد به هیچ روی با ماهیت رویدادها -که ممکن بود در جهان ناهشیار مفاهیم برای خود جایی داشته باشد (یعنی هر تاثیری با تماس مستقیم در ارتباط باشد)- جور درنمی آمد. هنوز به یاد می آورم -یا دست کم تصور می کنم که می توانم به یاد بیاورم- که این تجربه اثری عمیق و دیرپای بر من گذاشت؛ فکر کردم که چیزی بسیار پنهانی باید در پس این ماجرا باشد. آن چه آدمی از بچگی در برابر چشم می بیند هرگز واکنشی از این گونه را موجب نمی شود: مثلا از سقوط اجسام تعجب نمی کند؛ یا از باد و باران؛ یا از ماه و این واقعیت که ماه سقوط نمی کند؛ یا از فرق بین موجودات جاندار و بیجان.”

و در مورد قضیه ی فیثاغورس: “در دوازده سالگی موضوع شگفت آور دیگری را آزمودم که ماهیتی به کلی دیگر گونه داشت، و آن در کتاب کوچکی بود درباره ی هندسه ی اقلیدسی، که در آغاز سال تحصیلی به دست من افتاد. در آن احکامی بود از قبیل تقاطع سه ارتفاع مثلث در یک نقطه، که هر چند به هیچ روی مسلم نبود، با چنان دقتی ثابت می شد که هر تردیدی را بی مورد می ساخت. این روشنی و یقین اثری بر من گذاشت که به وصف نمی آید. این که اصل موضوع را باید بی آن که اثبات شود پذیرفت مطلقا خاطر مرا ناراحت نمی کرد. در هر صورت برای من کفایت می کرد اگر می توانستم برای احکامی که اعتبار آن ها در نظر مشکوک نبود استدلال هایی پیدا کنم. مثلا به یاد دارم که پیش از آن که کتاب کوچک مقدس هندسه به دست من بیفتد یکی از عمو هایم (یاکوب اینشتین -یا به قول خود آلبرت، عمو یاک- که آلبرت را با ریاضیات آشنا نمود) قضیه فیثاغورس را به من گفت. بعد از کوشش بسیار موفق شدم که قضیه را بر اساس تشابه مثلث ها  ” ثابت” کنم. در این کار بر من مسلم شد که با داشتن یک زاویه ی حاده از مثلث قائم الزاویه می توان همه ی روابط بین اضلاع آن را معین کرد . هر چیزی که به نحو مشابه  “مسلم” نمی نمود در نظر من نیاز به استدلالی بود. همچنین به نظر رسید که چیزهایی که هندسه با آن ها سر و کار دارد از نوعی غیر از آن چه به وسیله ی حواس درک می شد  -یعنی “می شد آن را دید و لمس کرد”- نبود . این اندیشه ی ابتدایی که احتمالا اساس تردید معروف کانت در مورد امکان “داوری های ترکیبی پیشین” نیز هست، به وضوح بر این واقعیت مبتنی است که رابطه ی بین مفاهیم هندسی با چیز هایی که مورد تجربه ی مستقیم واقع می شوند (مانند میله ی صلب یا بازه ی متناهی و امثال آن ها) همواره به طور ناهشیار وجود داشته است.”

آن چه که غالبا در زندگی انسان های برجسته (چون بسیاری از انسان ها) مشاهده می شود، درد است و محنت. اما ایشان در تلاطم روزگار، به قول کوستلر، مانند توربین هایی هستند که در تلاطم آب برق استخراج می کنند؛ و از همین برق است که چراغ نامشان تا ابد روشن خواهد ماند. لااقل تا زمانی که آسمان گرداگرد زمین نمی گردد و شخص در حال سقوط، وزن خویش را احساس نمی کند:

“من فکر می کنم، فکر برای ماه ها و سال ها، نود و نه بار؛ و سرانجام هیچ است و هیچ. و بار صدم، که به حقیقت نائل می شوم.”

آلبرت اینشتین

امتیاز دهید: ستاره ی سمت راست یعنی یک امتیاز و ستاره ی سمت چپ یعنی پنج امتیاز.
[تعداد: 6 میانگین: 5]
ارتقاء کسب و کار شما

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید